معنی دسته ای از مردم

حل جدول

فارسی به عربی

ترکی به فارسی

دسته

دسته

لغت نامه دهخدا

دسته

دسته. [دَ ت َ / ت ِ] (اِ) هر چیز که نسبت به دست دارد. (آنندراج). || دستینه. خط نوشته. دستخط:
گوئی که به پیرانه سر از می بکشم دست
آن باید کز مرگ نشان یابی و دسته.
کسائی.
و مراد از این دست همانست که حافظ گوید در این بیت «یا ز دیوان قضا خط امانی به من آر» و اینکه اسدی گوید «دسته یاور بود» و شعر فوق از کسائی را شاهد می آورد بر اساسی نیست. (یادداشت مرحوم دهخدا). || آنچه کوفتنی هاون را بدان کوبند. استوانه مانندی کوتاه با بنی پهن تر، از چوب یا سنگ یا فلز که آنچه در هاون است بدان کوبند... مرادف دسته ٔ سنگ است که مقابل هاون بود. (آنندراج). کوبه. مِدَق ّ. هاون دسته. حدله. (منتهی الارب):
ندیده ست آنچه من دیدم ز غربت
بزیر دسته سرمه کرد هاون.
ناصرخسرو.
این بوی سای این فلکی هاون
میسایدم به دسته ٔ آزارش.
ناصرخسرو.
- امثال:
مثل دسته ٔ هاون، به توبیخ، بچه در قنداق یا بغل. (امثال و حکم دهخدا).
اگر مردی سر دسته ٔ هاون را بشکن. (امثال و حکم ذیل همین مثل).
|| مقبض. مقبض سیف. قبضه. قائم. قائمه.قسمت غیر برنده ٔ کارد و شمشیر و تیغ و قلمتراش و چاقو که تیغه را در خود جای داده است. مقابل تیغه: دسته ٔ تیغ، دسته ٔ شمشیر، دسته ٔ کارد، دسته ٔ چاقو؛ قبضه و قائمه ٔ تیغ و شمشیر و جز آن:
چو بشنید مهراب بر پای جست
نهاد از بر دسته ٔ تیغ دست.
فردوسی.
کاردی باید از آنگونه گهردار که تیغ
بفلک ماند و بر زهره و تیر و برجیس
دسته چون عود که چون برکشی اندر مجلس
خوش و خوشبوی شودهرکه بود با تو جلیس.
سوزنی.
کی تراشد تیغ دسته ٔ خویش را
رو بجراحی سپار این ریش را.
مولوی.
نی غلطم پیسه نشد تیر راست
پیسگی از دسته ٔ شمشیر خواست.
میرخسرو.
سر نهاده میان زانوها
هرزمان ساخت دسته چاقوها.
کاتبی.
جزعه السکین، دسته ٔ کارد.جزاه؛ دسته ٔ درفش و کارد و مانند آن. (منتهی الارب).خلیل، دسته ٔ شمشیر (دهار). نصاب، دسته ٔ کارد. (دهار).
- دسته بزر، با دسته ٔ زرین. دارای قبضه ٔ زرین:
یکی گرز پیروزه دسته بزر
فرود آن زمان برگشاد از کمر.
فردوسی.
یکی گرز پولاد دسته بزر
به گوهر بیاراسته سربه سر.
فردوسی.
- تیغ دودسته، رجوع به دودسته و دودستی شود:
صد دسته باد از گل اقبال در کفت
بر فرق دشمنانت تیغ دودسته باد.
محمد شمس بغدادی.
|| جای گرفتن از چیزی یا آلتی، چنانکه دسته ٔ کمان. عجس. معجس. مشته. مقبض. آن قسمت از آلات و ادوات که برای بدست گرفتن است: کلیه؛دسته ٔ کمان. || جای گرفتن ظروف یا برخی آلات. قسمت برآمده بر کناره ٔ ظرف یا نیم حلقه مانندی که بر دو سو یا یک سوی ظرف تعبیه باشد تا ظرف را بدان برگیرند و بنهند، چون دسته ٔ دیزی، دسته ٔ کوزه، دسته ٔ مشربه، دسته ٔ قوری، دسته ٔ کماجدان، دسته ٔ سطل، دسته ٔزنبیل، دسته ٔ سماور و غیره. گوشه. عروه. دستک. دستاویز:
این چنین اسبی مرا داده ست بی زین شهریار
اسب بی زین آن چنان باشد که بی دسته سبوی.
منوچهری.
این دسته که در گردن او[کوزه] می بینی
دستی است که بر گردن یاری بوده ست.
خیام.
عصام،دسته ٔ آوند. (منتهی الارب).
- بی دسته، دسته شکسته. فاقد دستاویز: مرد بی برگ و نوا را به حقارت مشمار
کوزه بی دسته چو بینی به دو دستش بردار.
؟
- امثال:
پسرخاله ٔ دسته دیزی من نیست، مرا با او هیچ نسبتی و خویشی نیست.
صد کوزه بسازد، یکی دسته ندارد. (جامع التمثیل).
|| آنچه بر افزارها نصب کنند از چوب یا فلز چنانکه در اره و تبر. || قسمت باریک و بلند متصل به بعض از آلات چون دسته ٔ خاک انداز و دسته ٔ جارو و دسته ٔ بیل و دسته ٔ پارو خواه بتمامه متصل و یکپارچه باشد چنانکه در پارو، خواه جداگانه به اصل آلت نصب شود چنانکه در بیل. دم مانند برخی آلات و ادوات را چون قاشق و ملعقه و جارو و غیره نهند چنانکه دسته ٔ خشت، دسته ٔ زوبین، دسته ٔگرز، دسته ٔ جارو، دسته ٔ بیل، دسته ٔ پارو، دسته ٔ خاک انداز، دسته ٔ دستاس، دسته ٔ گاوآهن، دسته ٔ قاشق، دسته ٔ ملعقه: چون شیر پیش آمدی خشتی کوتاه دسته قوی بدست گرفتی و نیزه ٔ سطبر کوتاه. (تاریخ بیهقی).
تاج و تخت ملوک بی نم میغ
دسته ٔ گرز دان و قبضه ٔ تیغ.
سنائی.
مهندس دسته ٔ پولاد تیشه
ز چوب نار تر کردی همیشه.
نظامی.
یدالرحی، دسته ٔ آسیا. عصا الرمح، دسته ٔ نیزه. رعتر؛ دسته ٔ بیل و جز آن. (منتهی الارب).
- دسته ٔ اوجار، چوب عمودی که به آخر اوجار پیوسته است و اوجار آلتی است که یک سر آن به یوغ پیوندد و سر دیگر آن به چوبی که گاوآهن در آن تعبیه است. مشته.
- دسته ٔ فراش، جارو. (از جهانگیری):
گهی چو فکرت نقاش نقشها سازی
گهی چو دسته ٔ فراش فرشها روبی.
مولوی.
- امثال:
پیر می سازد مریدان دسته می نهند.
- مثل دسته ٔ جارو، سبلتی بزرگ و آویخته. (امثال و حکم دهخدا).
|| ساعد آلات موسیقی چون دسته ٔ تارو ویلن و عود و طنبور. آنچه بر کاسه ٔ عود و طنبور وصل کنند. (برهان):
آن بلبل کاتوره برجسته ز مطموره
چون دسته ٔ طنبوره گیرد شجر از چنگل.
منوچهری.
- دسته ٔ حلاج، مشته. مقبض. رجوع به مشته شود.
- دسته ٔ طاء (به مناسبت شباهت)، شکل الفی که درحرف طاء نویسند و لهذا طای مطبقه را طای دسته دار گویند. (آنندراج).
- دسته ٔ قید مجلد، دسته ٔ شکنجه. (آنندراج):
که باشد هریکی را لوله در طول
فزون از دسته ٔ قید مجلد.
میرالهی (درهجودو کوزه ٔ لوله دار).
|| چوبی که بدان تون را می زنند تا بافه شود. (در تداول مردم گناباد خراسان). || ساعت دوازده ٔ صبح (ظهر)، و ساعت دوازده شب (نیم شب) در ساعتهای غروب کوک.توضیح آنکه دسته ای برای گرفتن و از جا برداشتن یا از جیب و محفظه خارج ساختن در برخی از ساعتها تعبیه است و بر صفحه ٔ ساعت نقش عدد دوازده زیر این دسته واقع است و وقتی عقربه های ساعت روی عدد دوازده قرار می گیرند برابر دسته ٔ ساعت نیز واقعند و بهمین مناسبت کلمه ٔ دسته مرادف ساعت دوازده در تداول رایج شده است: نیم ساعت به دسته مانده از خواب برخاسته سوار شدم. (سفرنامه ٔ خراسان ناصرالدین شاه).
- سرِ دسته، ساعت دوازده تمام.
|| گنبد گل. گنبد. (یادداشت مرحوم دهخدا). چند شاخه از گل که بهم کرده باشند و بندی بر گرد آنها بسته چون دسته ٔ گل و دسته ٔ ریحان و دسته ٔ نسترن و دسته ٔ شبوی و دسته ٔ نرگس و دسته ٔ خیری و غیره. مجموعه ای از گلها که دمهای آن را با ریسمانی بهم بسته باشند و آن را گلدسته نیز گویند:
که آن دسته ٔ گل بگاه بهار
بمستی همی داشتی در کنار.
فردوسی.
دوصد مرد برنا ز فرمانبران
ابا دسته ٔ نرگس و زعفران.
فردوسی.
شتروارها نار و سیب و بهی
ز گل دسته ها کرده شاهنشهی.
فردوسی.
بیامد به پیشش زمین بوس داد
یکی دسته ٔ گل به کاووس داد.
فردوسی.
یکی جام می برگرفته بچنگ
بسر برزده دسته ٔ گل برنگ.
فردوسی.
اگر دسته داری بدستت مبوی
یکی تیز کن مغز و بنمای روی.
فردوسی.
می اندر قدح چون عقیق یمن
به پیش اندرون دسته ٔ نسترن.
فردوسی.
کتایون بشد با پرستار شصت
یکی دسته ٔ تازه نرگس بدست.
فردوسی.
سپهدار در خانه بنشسته بود
همی گرد بر گرد او دسته بود.
فردوسی.
خاری که بمن در خلد اندر سفر هند
به چون به حضردر کف من دسته ٔ شب بوی.
فرخی.
دم هر طوطیکی چون ورق سوسن تر
باز چون دسته ٔ سوسن دم هر طاووسی.
منوچهری.
امیر همچنان دسته ٔ شبوی و سوسن آزاد نوشتکین را داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317).
هست پروین چو دسته ٔ نرگس
همچو بنات نعش رنگینان.
مشرقی.
پروین به چه ماند به یکی دسته ٔ نرگس
یا نسترن تازه که بر سبزه نشانیش.
ناصرخسرو.
دسته ٔ گل گر ترا دهد تو چنان دانک
دسته ٔ گل نیست آن که پشته ٔ خار است.
ناصرخسرو.
بدوستگانی این باده ای بدان آورد
بشادمانی آن دسته ای ازین بربود.
مسعودسعد.
در مجلس روزگارت این بس
کز درزه رسیده ای به دسته.
انوری.
روز نوروز... موبد موبدان پیش ملک آمدی با جام زرین... و یک دسته خوید سبز رسته. (نوروزنامه).
دسته ٔ گل بود کز دورم نمود
چون بدیدم آتش اندر چنگ داشت.
خاقانی.
چو سرو سهی دسته ٔ گل بدست
سهی سرو زیبا بود گل بدست.
نظامی.
یک دسته بنفشه داشتم چست
پاکیزه چنانکه از دلم رست.
نظامی.
گرفته دسته ٔ نرگس بدستش
بخوشخوابی چو نرگسهای مستش.
نظامی.
سبزه بتحلیل بخاری شده
دسته ٔ گل پشته ٔ خاری شده.
نظامی.
بر کف این پیر که برناوش است
دسته ٔ گل مینگری و آتش است.
نظامی.
یک دسته گل دماغ پرور
از خرمن صد گیاه بهتر.
نظامی.
دیدم گل تازه چند دسته
بر گنبدی ازگیاه بسته.
سعدی (گلستان).
صد دسته باد از گل اقبال در کفت
بر فرق دشمنانت تیغ دودسته باد.
محمد شمس بغدادی.
گر نوزد صرصر قهر تو بر کوهسار
دسته ٔ سنبل دمد تا به ابد از دمن.
علی قلی بیک ترکمان.
جدا شدیم ز هم صحبتان خوشا روزی
که بود دسته ٔ گل را حسد به دسته ٔ ما.
محمدقلی سلیم.
- دسته دسته، به دسته ها، به گنبدها و مجموعه های فراهم آمده از گل:
بر بناگوشی که رنگ او به چشم عاشقان
دسته دسته گل نمودی پشته پشته خار شد.
سوزنی.
- گلدسته، دسته ٔ گل. مجموعه هایی از گلها که دمهای آنها را با ریسمانی بهم بسته باشند:
گلدسته ٔ امیدی بر دست عاشقان نه
تا رهروان غم را خار از قدم برآید.
سعدی.
- مثل دسته ٔ گل، سخت پاکیزه. (امثال و حکم دهخدا).
|| چند شاخه از رستنی ها و تره ها که بهم کرده باشند. مجموعه ٔ فراهم آمده از شاخه های جو و گندم و یونجه و قصیل و گیاه که بر هم نهند وبر گردشان بندی بندند. تعدادی از علف و سبزه و ریاحین و گیاههای دیگر که بندند. بسته ٔ ریاحین. دستجه. (منتهی الارب). چند طاقه و لاغ از سبزیهای خوردنی یا علف برهم نهاده. (یادداشت مرحوم دهخدا). باقه. بافه. یافه. بند. حزمه. فاروقه. مقداری از غله یا از گل و ریاحین و مانند آن که بر هم پیچیده می بندند. (ناظم الاطباء):
آنرا که به بیهوده سخن شاد شود جانش
بفروش به یک دسته خس و تره ٔ بقال.
ناصرخسرو.
دل از بیهوده خالی کن خرد را
به دسته ٔ سیر در خوش نیست سوسن.
ناصرخسرو.
هرکه او از کرم دست تو آگاهی یافت
نخرد حاتم طی را به یکی دسته کرم.
سوزنی.
دو درم نمک در شبت با یکدسته کاسنی هفت روز بخورند ناشتا. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). سداب و شبت از هریکی دسته ای. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). برگ کرفس وبرگ کسنه از هریکی یک دسته ای کوچک. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
زلال خضر دل مرده را اثر نکند
دم مسیح نگیرد به دسته ٔ جندل.
میرخسرو.
باقه؛ دسته ٔ تره. (دهار). غبط؛ دسته ٔ کشت دروده. (منتهی الارب). ضغث، دسته ٔ سپرغم و دسته ٔ گیاه از هر نوع. (دهار). کدره؛ دسته ٔ دروده از زراعت. (منتهی الارب). || بر هر چیز فراهم آمده اطلاق کنند. (از آنندراج). مقداری از هیمه. قطعات چوب بریده به طول یک گز یا کمتر و بیشتر و بر هم نهاده. || چند چیز از یک جنس که بهم کرده باشند. چند چیز از یک جنس و نوع پیوسته بیکدیگر، نظیر یک دسته چرم: دجاجه؛ دسته ٔ ریسمان. (دهار). رزمه؛ بند پارچه. دسته ٔ پارچه.
- دسته کلید، مجموعه ٔ فراهم آمده از کلیدها. چند کلید که باهم در حلقه ای بند کرده باشند. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
|| هربسته ای که دارای بیست و چهار تیر باشد. (ناظم الاطباء). || بیست و چهار ورق کاغذ (در اصطلاح صحافی و کاغذ فروشی). بند کوچک. بند. دسته ٔ کاغذ. (برهان). بند کاغذ. چند ورق از کاغذ بسته و یا تاکرده ٔ توی هم گذاشته. (ناظم الاطباء). یک بسته از کاغذ که نوعاً بیست و چهار ورق باشد. (ناظم الاطباء): پس بیرون از صدر بنشست و دوات خواست بنهادند و دسته ای کاغذ و درج سبک چنانکه وزیران را برند و نهند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 153).
دو دسته کاغذ سغدی نواختم فرمود
نجیب خواجه مؤید شهاب دین احمد.
سوزنی.
اضمامه؛ دسته ٔ نامه.
- دسته های فرد، در اصطلاح مالیه ٔ دوره ٔ صفویه و قاجاریه، رونوشت دستورالعمل و فرامین و غیره هر سال در اوراق مجزائی موسوم به «فرد» ثبت می گشت و این فردها دسته دسته نزد مستوفیان ضبط میشد. و این دسته ها چنانچه حجیم بود آنهارا در یک بسته ٔ تیماجی که بندی از قیطان داشت حفظ می کردند. ثبت کتابچه ٔ دستورالعملهای یک سال ایالات و ولایات کل مملکت چون همیشه حجیم بود هریک جداگانه بین دو تخته با ریسمان نازکی بسته میشد، یک نسخه در دفتروزیر دفتر و نسخه ٔ دیگر نزد سررشته دار کل ضبط میشد.ثبت فرامین را هم علی حده می گذاشتند. سررشته عبارت از مجموع فردهایی بود که از روی کتابچه های دستورالعمل یا فرامین و بروات نوشته میشد و نسخه ٔ دوم این اسناد بود که اصطلاحاً آنرا ثبت می گفتند. ثبت کتابچه های دستورالعمل بعد از اینکه به صحه ٔ ملوکانه میرسید رسمیت داشت و در محل مخصوصی ضبط میشد. (از مقاله ٔ دکتر احمد متین دفتری در مجله ٔ راهنمای کتاب شماره ٔ اول سال نهم اردیبهشت 1345 ص 31). و نیز رجوع به دستورالعمل شود.
|| رشته. طویله. بند. علاقه.
- دسته ٔ مروارید، علاقه ٔ مروارید. (آنندراج):
همیشه تا زبهار و خزان زمین و هوا
شود چو چهره ٔ لیلی و چون دم مجنون
هوا گسسته کند دسته های مروارید
زمین نهفته کند فرشهای بوقلمون.
امیرمعزی.
|| یک جمع. اجتماعی از مردم. گروه. جماعت. جمع. فئه. جماعت مردم. (برهان). جمعی از مردم. (غیاث). ثله. فریق. حزب. عصبه. معشر. قوم.
- دسته جمعی، باهم. باتفاق. چند تن در معیت هم. گروهی همراه هم.
- از دسته ٔ، از جمع و طائفه ٔ. از گروه: من رب و رب ندانم از دسته ٔ شاهوردی خانم. (در تداول مردم قزوین، پاسخ مردی است کُرد در قبر در جواب نکیر و منکر).
- دار و دسته، یاران و خویشان. بستگان و پیوستگان. پیروان و بستگان.
- دار و دسته راه افتادن، با همه ٔ افراد خانواده یا بستگان و پیوستگان حرکت کردن و بجائی رفتن.
- دار و دسته راه انداختن، اجتماعی از هواخواهان و یاران وهمفکران ترتیب دادن.
|| جوق. طُلب. افراد در یک رده. جماعتی در صفی منظم: باقی امرا و حشم بیرون بارگاه صد دسته نشسته و سلاحها بسته. (جهانگشای جوینی).
- دسته دسته، گروه گروه. فوج فوج. جوق جوق. طلب طلب.
|| یک قسمت از سپاه خواه پیاده باشد و یا سوار. (ناظم الاطباء). || این کلمه در اصطلاح نیروی دریائی دو کشتی جنگی است که به فرماندهی یک نفر باشد. نظیر هنگ در نیروی زمینی و بجای سکسیون اختیار شده است. (لغات فرهنگستان). || جمعیتی که برای سینه زدن در عزای حسین بن علی علیه السلام در کوچه هاو تکایا با علمها و علامتها و کتلها حرکت کنند و نوحه سرایی کنند. گروهی از مردم که سینه زنان و نوحه سرایان در ایام عزا به تکایا و مساجد و کوی و برزن روند وغالباً منتسب به محله ای یا طایفه ای باشند: دسته ٔ سینه زنان. دسته ٔ زنجیرزنان. دسته ٔ طبق کشان. دسته ٔ چاله میدان. دسته ٔ سنگلج. دسته ٔ ترکها.
- دسته راه انداختن، گروهی نوحه خوان و سینه زن و زنجیرزن با علمها و بیرقها و کتلها و علامتها بحرکت درآوردن و به تکایا ومساجد بردن. ترتیب دادن اجتماعی از نوحه خوانان و سینه زنان با علامتها و بیرقها و به مساجد و تکایا و کوی و برزنها بردن.
- سردسته، راهبر و آمر و بزرگ دسته های سینه زن و قمه زن و زنجیرزن. آنکه هدایت و ترتیب کار سینه زنان و نوحه خوانان و به راه بردن این جمع را با علم و کتل و علامت برعهده دارد.
|| مجموع کسانی که باهم به مطربی روند در تحت ریاست کسی. مجموعه مطربانی که با یکدیگر به مجلسی روند. قوم. (یادداشت مرحوم دهخدا). یک هیئت از مغنیان و مطربان و بازیگران و رقاصان که با هم کار کنند. مجموع افراد معلوم و بازیگران تحت ریاست یک تن: دسته ٔ اسماعیل بزاز. دسته ٔ زهرا قمی. || مسخره. (غیاث). رجوع به دسته شدن شود. || گستاخ. مردم گستاخ. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی). گستاخ و بی ادب. (برهان). || مردم را گستاخ گردانیدن. (برهان). مردم را گستاخ کرده بودن. (فرهنگ اسدی). مرحوم دهخدا در یادداشتی پس از نقل بیت رودکی نوشته است که فرهنگ اسدی نخجوانی به معنی مردم گستاخ می گیرد اگر شعر به صورت مضبوط او درست باشدگستاخی است نه گستاخ مگر آنکه در شعر بجای کلمه ٔ دادی «کردی » باشد چنانکه در نسخه ٔ اسدی اینطور ضبط شده است:
نیست از من عجب که گستاخم
که تو دادی به اوّلم دسته.
رودکی.
و رجوع به معنی یار و مددکار در چند سطر بعد شود. || ابرام. || اذیت. || خطا و غلط. || جرم و تقصیر. (ناظم الاطباء). || یاری و معاونت. (آنندراج):
چون از فساد بازکشی دستت
آنگه کند صلاح ترا دسته.
ناصرخسرو.
در یادداشتی مرحوم دهخدا کلمه ٔ دسته را در این شعر به معنی گستاخ گرفته است و در یادداشت دیگر به معنی زنهار و امان. رجوع به دو معنی مذکور شود. || یار و مددکار. (جهانگیری) (برهان). یاور. (فرهنگ اسدی):
گوئی که به پیرانه سر از می بکشم دست
آن باید کز مرگ نشان یابی و دسته.
کسائی.
مرحوم دهخدا در یادداشتی پس از نقل بیتی از رودکی (که در معنی گستاخ نقل کردیم و بیتی از ناصرخسرو که ذیل معنی یاری و معاونت آوردیم) و این بیت کسائی نوشته است: بگمان من دسته به معنی زنهار و امان و امضا و خط و خط امان و ضمان و امر و حکم و فرمان و امثال آن است یا دلیل، نه معنی هایی که بدان می دهند چنانکه دستینه هم بهمین معنی است و مراد از این دسته همان است که حافظ می گوید «یا ز دیوان قضا خط امانی به من آر» و امروز هم می گویند: مگر از مرگم کاغذ آورده ام، یعنی سند گرفته ام که کی می میرم. || تتمه ٔ ریسمان و ابریشم که به عرض کار در نورد بماند، چون آنچه جولا بافته است ببرد. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی). || مناقشه ٔ تازه که هنوز یک دعوا انفصال نشده یکی دیگر سر کنند. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی). || دستوری. رخصت. اجازت. اذن. (یادداشت مرحوم دهخدابا علامت تردید).
- دسته یافتن، دستوری و رخصت یافتن مأذون شدن:
ایام نریخت خون خصم تو چو گل
تا از سر تیغ تو چو گل دسته نیافت.
اشرفی سمرقندی.

دسته. [دُ ت َ / ت ِ] (اِ) سنگ. حجر. (آنندراج) (برهان) (جهانگیری).


مردم

مردم. [م َ دُ](اِ)آدمی. انس. انسان. آدمیزاده. شخص. بشر:
دریا دو چشم وبر دل آتش همی فزاید
مردم میان دریا و آتش چگونه پاید.
رودکی.
خدای عرش جهان را چنین نهاد نهاد
که گاه مردم از او شاد و گه بود ناشاد.
رودکی.
مردمان از خرد سخن گویند
توهوازی حدیث غاب کنی.
رودکی.
بهین مردمان مردم نیکخوست
بتر آنکه خوی بد انباز او است.
بوشکور.
توانگر بنزدیک زن خفته بود
زن از خواب شرفاک مردم شنود.
بوشکور.
گفت ای مردمان از جای خویش نمی جنبید و خفته اید و راحت و آسانی گرفته اید مردم آنگاه مردم بود که او را جنبش و حرکت بود.(ترجمه ٔ طبری بلعمی).
از آن کردار کو مردم رباید
عقاب تیز نرباید خشین سار.
دقیقی.
که یار داشت با او خویشتن راست
نباید بود مردم را هزاکا.
دقیقی.
چون گرسنه شوند بیایند و مردم راو هر جانور را که بیابند بخورند.(حدود العالم).
فرزانه تر از تو نبود هرگز مردم
آزاده تر از تو نبرد خلق گمانه.
خسروی.
بر این و بر آن روز هم بگذرد
خردمند مردم چراغم خورد.
فردوسی.
بجز مغز مردم مده شان خورش
مگر خود بمیرند از این پرورش.
فردوسی.
چو جامه نه در خورد مردم بود
همان مردم اندر میان گم بود.
فردوسی.
مردم نه ای ای حیز به چه ماند رویت
چون بوزنه ای کو بکسی باز خماند.
طیان.
بزرگان گنج سیم و زر گوالند
تو از آزادگی مردم گوالی.
طیان مرغزی.
بر او مردمی کو کبر دارد
بتر باشد هزاران ره ز کافر.
همان رسم تواضع برگرفته ست
تو مردم دیده ای زین نیکخوتر.
فرخی(دیوان چ دبیرسیاقی ص 182).
تو مردمی کریمی من کنگری گدایم
ترسم ملول گردی با آن کرم ز کنگر.
فرخی.
گویندنخستین سخن از نامه ٔ پازند
آن است که با مردم بداصل مپیوند.
لبیبی.
به آسیب پای و به زانو و دست
همی مردم افکند چون پیل مست.
عنصری.
و آن سیب به کردار یکی مردم بیمار
کز جمله ٔ اعضا و تن او را دو رخان است.
منوچهری.
حاسدم گوید که ما پیریم و تو برناتری
نیست با پیران به دانش مردم برنا قرین.
منوچهری.
مردم دانا نباشد دوست او یکروز بیش
هر کسی انگشت خود یک ره کند در زولفین.
منوچهری.
ز من مستان ز بی مهری روانم
که چون تو مردمم چون تو جوانم.
فخرالدین اسعد.
بزرگا جود دادار جهان بین
که بخشد مردمی را فضل چندین.
فخرالدین اسعد.
پیغامبر صلی اﷲ علیه گفت میان دو مردم حکم مکن که خشمناک باشی.(تاریخ سیستان). و ابومحمد عثمان بن عفان [قاضی] کشته شد غره ٔ شوال سنه ٔ خمس و خمسین و مأتین و مردم بزرگ بود اندرعلم و فقه.(تاریخ سیستان). و عجب این است که چون مردم بصلاح و پاکیزه ونیکو سیرت باشد آب بر او چکد، پس اگر مردم مفسد و بدکردار باشد بر او آب نیاید.(تاریخ سیستان). بر چنین چیزها خوی باید کرد تا اگر وقتی شدتی و کاری سخت پیدا آید مردم عاجز نماند.(تاریخ بیهقی ص 120). هر چند غازی شراب نخوردی و هرگز نخورده بود و از وی گربزتر و بسیاردان تر مردم نتواند بود.(تاریخ بیهقی ص 137). باز گردید و طلب کنید در مملکت من خردمند مردمان را.(تاریخ بیهقی ص 102).
همه کس به یک خوی و یک خواست نیست.
ده انگشت مردم به هم راست نیست.
اسدی.
کی نامور گفت کای ماهروی
نه مردم بود هر که نندیشد اوی.
اسدی.
هند چون دریای خون شد چین چو دریا بار اوی
زین قبل روید به چین بر شبه مردم استرنگ.
اسدی(لغت فرس ص 268).
مردم را به مردم آزمای پس به خویشتن که هر که به کسی نشاید به تو هم نشاید.(قابوسنامه).
مردم نبود هر که نه عاشق باشد.
(قابوسنامه).
نیکو به سخن شونه بدین صورت ازیراک
والا به سخن گردد مردم نه به بالا.
ناصرخسرو.
مردم آن است که دین است و هنر جامه ٔ او
نه یکی بی هنر و فضل که دیباش قباست.
ناصرخسرو.
جهد کن تا به سخن مردم گردی و بدان
که بجز مرد سخن خلق همه خار و گیاست.
ناصرخسرو.
هرگاه مردم را چیزی دربایست از دست بشود یا از آن باز ماند.(ذخیره خوارزمشاهی).
من چون ز خیالات بری گشتم آری
باشد ز خیالات بری مردم هشیار.
مسعودسعد.
مردم خطر عافیت چه داند
تا دام بلا را نیازماید.
مسعودسعد.
مردم روزی نبود بی حسود
دریا روزی نبود بی نهنگ.
مسعودسعد.
زیرا که وی است که مردم را از مردمی به درجه ٔ فرشتگی رساند.(نوروزنامه). مردم اگر چند با شرف گفتار است چون به شرف نوشتن دست ندارد ناقص بود و چون یک نیمه از مردم.(نوروزنامه). شراب هر چند بیش خوری بیش باید و مردم از او سیر نگردد و طبع از او نفرت نگیرد.(نوروزنامه).
به شعر اندرت مردم خواندم ای خر
که تا کارم ز تو گیرد فروغی.
سنائی.
گفت ای خواجه این آسایش و راحت گرمابه چیست ؟ گفت مردم خسته باشد و کوفته آب گرم بر خود ریزد آسایش یابد.(اسرارالتوحید).
آب شهوت مران که مردم را
ز آب شهوت بمیرد آتش عمر.
خاقانی.
مرا گوئی چرا بالا نیایی
که از بالا رسد مردم به بالا.
خاقانی.
تا درد و محنت است در این تنگنای خاک
محنت برای مردم و مردم برای خاک.
خاقانی.
طبیب وتجربت سودی ندارد
چو خواهد رفت جان از جسم مردم.
سعدی.
به اندازه خور زاد اگر مردمی
چنین پر شکم آدمی یا خمی.
سعدی.
پری رویا چرا پنهان شوی از مردم چشمم
بلی خوی پری آن است کز مردم نهان باشد.
سعدی.
|| خلایق. خلق. افراد. اشخاص. آدمیزادگان ناس. اناس. بشر:
تکاپوی مردم به سود و زیان
به تاب و بدو هر سوئی تازیان.
بوشکور.
چرا این مردم دانا و زیرکسار و فرزانه
به تیمار و عذاب اندر ابا دولت به پیکار است.
خسروی.
به ره بر یکی نامور دید جای
بسی اندر او مردم و چارپای.
فردوسی.
همه مردم از شهر بیرون کنند
همه ری به پی دشت و هامون کنند.
فردوسی.
خردمند مردم به یکسو شدند
دو لشکر برین هر دو خستو شدند.
فردوسی.
دگر بویهای خوش آوردباز
که دارند مردم به بویش نیاز.
فردوسی.
به باغ اندرکنون مردم نبرد مجلس از مجلس
به راغ اندرکنون آهو نبرد سیله از سیله.
فرخی.
فرستاده ای که خدا از او خشنود بود و داعی مردم بود به سوی او.(تاریخ بیهقی ص 308). و مردم لشکری و رعیت و بزرگان و اعیان همه شادکام و دلها بر این خداوند محتشم بسته.(تاریخ بیهقی ص 257). بسیار مردم کشته شده اند.(تاریخ بیهقی ص 356).
با مردم پاک اصل وعاقل آمیز
وز نااهلان هزار فرسنگ گریز.
خیام.
عادت چنان بود که چون مردم بیرون آمدندی در کنیسه سخت گشتی تا سالی دیگر همان وقت گشاده شدی کس ندیدی چون مردمان بیرون رفتند در کنیسه سخت گشت.(مجمل التواریخ). مردم از خواص و فواید آن محروم نمانند.(کلیله و دمنه). داروی تجربت مردم را از هلاک جهل برهاند.(کلیله و دمنه). موش مردم را همسایه و همخانه است.(کلیله و دمنه).
مردم چشم مرا چشم بد مردم کشت
پس به مردم به چه دل چشم دگر باز کنم.
خاقانی.
همه مردم دروغزن دیدم
راست از هیچ باب نشنیدم.
خاقانی.
جز ناله کسی همدم من نیست ز مردم
جز سایه کسی همره من نیست ز اصحاب.
خاقانی.
نیست بر مردم صاحب نظر
خدمتی از عهد پسندیده تر.
نظامی.
اگربر نخیزد به آن مرده دل
که خسبند از او مردم آزرده دل.
سعدی.
- امثال:
مردم از مردم برد؛ دست بالای دست بسیار است.(یادداشت مرحوم دهخدا):
مهتران بسیار دیدم کس چنین مهتر نبود
راست گوید هر که گوید مردم از مردم برد.
فرخی.
|| اهالی. سکنه ٔ آن:
ری شهری است عظیم و آبادان و با خواسته و مردم بسیار.(حدود العالم). و اندر وی دویست و شست ده است آبادان و با نعمت و با مردم.(حدود العالم).حلب شهری بزرگ است با مردم و خواسته ٔ بسیار.(حدود العالم).
یکی مرد فرزانه ٔ کاردان
بر آن مردم مرز بد پاسبان.
فردوسی.
مردم رزان چون خبر این حصار بدیشان رسیده بود بیشتری گریخته بودند.(تاریخ بیهقی). امیر در بزرگ غلط افتاده و پنداشته است که ناحیت و مردم... بر این جمله است که دید.(تاریخ بیهقی). دیگرروز این حدیث فاش شد و همه مردم شهر غریب و شهری ازاین گفتند.(تاریخ بیهقی ص 394). مردم کاروان را دل به لاف او قوی گشت.(گلستان). || کسان. رعیت. خدمه. حواشی و خدم. نزدیکان:
همه چیز بخشید درویش را
پرستنده و مردم خویش را.
فردوسی.
دریغ آن فرستادن گنج من
فرستادن مردم و رنج من.
فردوسی.
توانگر شوی چونکه درویش را
نوازی و هم مردم خویش را.
فردوسی.
از آن پس بخوبی فرستمش باز
ز مردم نیم در جهان بی نیاز.
فردوسی.
مردم حضرت چون در دیوان رسالت آمدندی سخن به استادم گفتندی.(تاریخ بیهقی ص 139). نامه ها به تعجیل برفت تا مردم و اسباب بوسهل به مرو و زوزن و نشابور و غور و هرات و بادغیس و غزنین فروگیرند.(تاریخ بیهقی ص 330). اگر این مرد خود برافتد خویشان و مردم وی خاموش نباشند.(تاریخ بیهقی).
مکن کم ز خوردش همه رسم و ساز
وز او مردمش را مدار ایچ باز.
اسدی.
در خواه کردند که او با مردم خود بدین ناحیت مقیم شود.(تاریخ قم ص 263). نیز رجوع به معنی بعدی و شواهد آن شود. || سپاه. لشکر: و علی تکین به بلخ نزدیک است و مردم تمام دارد.(تاریخ بیهقی ص 284). عبدالملک مروان با لشکر بسیار از شام قصد مصعب کردکه مردم و آلت و عدت وی داشت.(تاریخ بیهقی ص 186).همگان بر او آفرین کردند که چنان حصاری بدان مقدار مردم استاده بود.(تاریخ بیهقی). نواحی تخارستان و... به مردم آکنده باید کرد که هر کجا [علی تکین] خالی یافت غارت کند و فروگیرد.(تاریخ بیهقی). ملاعین حصار غور برجوشیدند و اندیشیدند که مردم همین است که در پای قلعت اند.(تاریخ بیهقی). ترکمانان مستولی شدند و مردم ما نیز دست در کرمان برگشاده بودند.(تاریخ بیهقی ص 438). عبدالرحمن بن محمد اشعث را در روز دیرالجمام بگرفت و مردم او را به هزیمت کرد.(تاریخ قم ص 264). رجوع به معنی قبلی و شواهد آن شود. || دیگران. اغیار. دیگری. غیر:
تا تو مردم را ستائی در بلائی با همه
چون ترا مردم ستایند آن بلا بدتر بود.
خاقانی.
مردم چشم مرا چشم بد مردم کشت
پس به مردم به چه دل چشم دگر باز کنم.
خاقانی.
میخورد خون دلم مردمک دیده سزاست
که چرا دل به جگرگوشه ٔ مردم دادم.
حافظ(دیوان چ قزوینی - غنی ص 216).
|| عامه.(یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود. || تن. کس. نسمه. نفس.(یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به شواهد ذیل معنی اول شود. || جماعت. قبیله: یکی مرد از نزدیکان فضل به نزدیک این دبیر آمد و گفت تو دانی که این مردم را [برمکیان را] بر تو حق است.(تاریخ بیهقی). || انسان مهذب. انسان. که دارای انسانیت و مردمی است. آدم:
بخیلی مکن ایچ اگرمردمی
همانا ز تو کم کند خرمی.
فردوسی.
یک بار طبع آدمیان گیر و مردمان
گر آدم است بابک و فرزند بابکی.
اسدی.
و لیکن با مردم مردم باش و با آدمیان آدمی.(قابوسنامه، از فرهنگ فارسی معین).
نبود مردم جز عاقل و بی دانش مرد
نبود مردم هر چند که مردم صور است.
ناصرخسرو.
بی دم مردی خطاست در پی مردم شدن
بی کف جم احمقی است خاتم جم داشتن.
خاقانی.
یک جهان آدمی همی بینم
مردمی در میان نمی یابم.
خاقانی.
- مردم شدن، انسان شدن. خوی و شیوه آدمی یافتن:
ز وحشی نیاید که مردم شود
به سعی اندرو تربیت گم شود.
سعدی.
سگ اصحاب کهف روزی چند
پی نیکان گرفت و مردم شد.
سعدی.
- || تشخص و تعین یافتن:
هر کسی کو به کسی مردم شد
قدر نشناسد کافر نعم است.
خاقانی.
|| اصیل. نجیب.(یادداشت مؤلف). || خلیق. بامروت. حلیم و نرم دل. متمدن.(ناظم الاطباء). || مردمی.(یادداشت مرحوم دهخدا): و [خلخیان] مردمانند به مردم نزدیک و خوشخو و آمیزنده.(حدود العالم). || مردم چشم. انسان العین. نی نی. بَبَه. ببک. کاک. کبک.مردمه. ذباب العین. ذباب.مردمک چشم.(یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به مردم چشم و مردم دیده شود:
نه یک دل در دو دلبر ره کند گم
نه در یک دیده می گنجد دو مردم.
امیرخسرو.
- مردم چشم، انسان العین. ذباب العین. مردمک. مردمک چشم. مردمک دیده. نی نی. به به. ببک. ناظر. ونیز رجوع به مردم و مردمک و مردم دیده شود:
مردم چشم خودش خوانم از آنک
دایمش در دیده جائی یافتم.
عطار.
پری رویاچرا پنهان شوی از مردم چشمم
بلی خوی پری آن است کز مردم نهان باشد.
سعدی.
مردم چشمم بدرد پرده عمیا ز شوق
گر در آید در خیال چشم اعمی روی تو.
سعدی.
مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست
به دست مردم چشم از رخ تو گل چیدن.
حافظ.
ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است
ببین که در طلبت حال مردمان چون است.
حافظ.
مردم چشمم به خون آغشته شد
در کجا این ظلم با انسان کنند.
حافظ.
نقد اشکم را به زور از مردم چشمم ربود
گرد او گردم که باج از مردم آبی گرفت.
آشوب(از آنندراج).
- || کنایه از فرزند و نور چشمی است:
چشم بد مردمت رسید که ناگاه
مردم چشم تو از کنار تو گم شد.
خاقانی.
مردم چشم مرا چشم بد مردم کشت
پس به مردم به چه دل چشم دگر باز کنم.
خاقانی.
- مردم دیده، مردمک. مردم چشم. مردمک چشم. انسان العین. رجوع به مردم و مردمک و مردم چشم شود:
گرچه خرد است او جهان را بس عزیز است و بزرگ
مردم دیده عزیز است ارچه خرد است و حقیر.
خاقانی.
داده لبش چون نمک بوی بنفشه به صبح
بر نمکش ساختم مردم دیده کباب.
خاقانی.
مردم دیده چو خودبینی نکرد
جای خود جز دیده می بینی نکرد.
عطار.
تا بر سر دیده جا دهندت مردم
چون مردم دیده ترک خود بینی کن.
امامی خلخالی.
مردم دیده ٔ ما جز به رخت ناظر نیست.
سعدی.

مردم. [م ُ رَدْ دَ](ع ص) ثوب مردم، جامه ٔ کهنه و درپی کرده.(منتهی الارب). ثوب مردم و مرتدم و متردم وملدم، خلق مرقع.(متن اللغه). لباس کهنه ٔ وصله دار.

مردم. [م ُ دِ](ع ص) ساکن. برقرار.(منتهی الارب). که ادامه یابد و قطع نشود.(از متن اللغه).

فرهنگ فارسی هوشیار

دسته

دستک، آنچه مانند دست یا به اندازه دست باشد مانند دسته تبر


دسته دسته

گروه گروه

گویش مازندرانی

دسته

مجموع خوشه های بسته شده ی برنج را دسته می نامندبخش پایینی...


مردم

مردم

فرهنگ معین

دسته

آن چه مانند دست باشد، آن قسمت از اشیاء مانند شمشیر، اره، تیشه، خنجر و کارد که به دست گیرند، گروهی از مردم که در جایی گرد آیند، واحدی از ورزشکاران که با هم در انواع ورزش همکاری کنند، مجموعه ای از یک چیز. [خوانش: (دَ تِ) (اِ.)]

فرهنگ عمید

دسته

آنچه مانند دست یا به‌اندازۀ دست باشد،
چیزی که تمام آن یا دنبالۀ آن در دست گرفته شود: دستهٴ شمشیر، دستهٴ تبر، دستهٴ تار، دستهٴ کوزه، دستهٴ گل، دستهٴ علف، دستهٴ کاغذ،
گروهی از مردم که در یک‌جا و با هم باشند یا با هم حرکت کنند،
عده‌ای ورزشکار که در نوعی از ورزش با هم کار کنند،
عده‌ای نوازنده و خواننده که آهنگی را با هم بنوازند و بخوانند،

معادل ابجد

دسته ای از مردم

772

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری